پسر گلم، ماهانپسر گلم، ماهان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
دختر نازم، پرنیاندختر نازم، پرنیان، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

ماهان و پرنیان ، هدیه ناب خدا

هفت ماهگیت مبارک

عزیز دلم از اونجاکه نیمه بیشتر از این ماه از زندگیتو خونه آفاجون بودیم بیشتر عکسات رو اونجا گرفتم. چون بابا نبود و منم باید واسش از تو و کارات تعریف میکردم ، نمیدونم کارای جدیدی که تو این مدت انجام دادی به چشم من زیاد بود یا واقعا  اینجوری بود!!!! خلاصه برات بگم که چند روز قبل رفتن بابا یعنی اوایل هفت ماهگیت تونستی چهار دست و پا کنی  و البته مرحله سینه خیز رو جهش زدی و اصلا سینه خیز نرفتی. چند روز بعد طی ممارست زیاد خیلی خوب و راحت چهار دست و پا میرفتی از اونموقع دیگه به محض پهن شدن سفره یا چای خوردن و ... خیلی سریع خودتو میرسوندی و ما باید همش مراقبت میبودیم. یه چند روز بود که خیلی قشنگ زبونتو میاوردی بیرون اینم عکس شیر...
30 آذر 1393

سفر بابا به کربلا

نفس مامان میخوام برات از سفر کربلای بابا بگم... از اینکه واسه اولین بار تو این 8 سال آشناییمون قرار بود مدت طولانی از هم دورباشیم... واسه هردومون سخت بود خیلی سخت، واقعا فکرکردن به اینکه 2 هفته بابا رو نبینم دیوونم میکرد، از طرفی از خطراتش که ممکنه بود تو مسیر و اونجا تهدیدش کنه میترسیدم، واسه همین اولش خیلی مخالفت کردم تا شاید منصرف بشه، اما انگار واقعا طلبیده شده بود... واسه همین دیگه مخالفت نکردم  و سپردمش به خدا و امام حسین(ع) خلاصه بابا صبح روز 12 آذرماه راهی شدند و من و شما این مدت مهمون آقاجون بودیم که واقعا دورهم بودنش خوش گذشت و باعث شد تحمل دوری راحتتر بشه.  تو این مدت هم حسابی دایی جونت با تو حال کرد و تو هم خیلی به خ...
30 آذر 1393

روییش اولین مروارید لبخندت

اولین دندونت تو 6 ماهگی جوونه زد. درست روز بعد از تولد مامان یعنی 93/9/15 ، ممنون عزیز دلم بهترین کادو رو به مامان دادی یه مروارید قشنگ  قشنگ مامان اولین دندونت مبارک انشالله بقیه دندوناتم همینطوری راحت دربیاری.  پی نوشت : اینم عکس اولین دندونت که بعدا گرفتم   توضیحات : دیشب وقتی هممون سر سفره جمع بودیم و داشتیم غذا میخوردیم، مامان جون هم داشت به شما غذا میداد یهویی متوجه صدای تق تق دندونت به قاشق شد. اولش که گفت ، باور نکردیم آخه هم کمی زود بود و هم علایم مشهودی توی شما ندیده بودم. اما وقتی دست بردم تو دهنتو تیزی اولین مرواریدت رو حس کردم..... وای خدای من انقدر حس قشنگی بود که اصلا نمیتونم بیانش کن...
16 آذر 1393

تولد مامان

دیروز تولد 25 سالگی مامان بود. تولد امسالم حال وهوای غریبی داشت آخه بعد چند سال این اولین سالی بود که بابا کنارم نبود ولی خوب عیب نداره آخه مسافر یه جای خوب بود و میتونست واسه کادوی تولدم کلی واسم دعا کنه. البته تعداد افرادی که در کنارم بودن فرقی نکرده بودن!!! چون امسال شما فرشته آسمونی کنارم بودی و من خیلی خداروشاکرم. آخه بهترین هدیه ای بودی که امسال از خدا گرفتم. خانواده گلمم که مثل هرسال شرمندم کردن و با در کنارم بودن این حس دلتنگی رو کم کردن. بابت همه چی ازشون ممنونم و خیلی دوستشون دارم. عکسای تولد هم تو ادامه مطلب:   اینم یه تولد خودمونی اما سرشار از عشق کادوها : پول از طرف مامان و بابا ، فنجان از طرف داداش...
15 آذر 1393

واکسن شش ماهگی

ماهان عزیزم، واکسن شش ماهگیت رو با 12 روز تاخیر زدیم، آخه سرماخورده بودی و مجبور بودیم صبرکنیم تا بهتر شی، بعدش هم که خوب شدی به زمان رفتن بابا به کربلا نزدیک شد، بابا هم که حسابی دلش میخواست این روزا باهات بازی کنه، خواست که واکسنتو یه چند روزی به تاخیر بندازم، آخه دوت نداشت این چندروز باقی مونده رو شما مریض باشی. خلاصه دوازدهم ساعت 8 بابا راهی سفر کربلا شد و منم بعد از اینکه باروبنه خودم و شما رو بستم ساعت 11 با مامان جون رفتیم مرکز بهداشت و واکسن شما رو زدیم و از اونجا هم رفتیم خونه مامان جون تا این مدتی که بابا نیست مهمونشون باشیم. رفتن بابا از یه طرف و واکسن شما هم از طرفی دیگر حسابی دل منو آزار میداد خداروشکر که خونوادم کنارم بودن...
15 آذر 1393
1